غزل شمارهٔ ۹


به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را

که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تبها را

بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لبها را

به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را

دلیل دل خوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟ ... نمی فهمم سببها را

بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم

که دارم یاد می گیرم زبان با ادبها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم