غزل شمارهٔ ۱۳


خورشید پشت پنجره ی پلکهای من

من خسته ام! طلوع کن امشب برای من

می ریزم آنچه هست برایم به پای تو

حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل خوشی، همه ی شهر دل خوشند

خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاس من شده ای ... کوه ها هنوز

تکرار می کنند تو را در صدای من

آهسته تر! که عشق تو جرم است، هیچ کس

در شهر نیست با خبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد من باشی

من... تو... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم