غزل شمارهٔ ۲۳


دیدمت چشم تو جا در چشمهای من گرفت

آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت

آنقدر بی اختیار این اتفاق افتاده که

این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست؟

اینکه در اندام من امروز باریدن گرفت

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد

رفت زیر سایه ی یک "مرد" و نام "زن" گرفت

روزهای تیره و تاری که با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هُرم نفسهای تو هست

مرگ می داند: فقط باید ترا از من گرفت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم