غزل شمارهٔ ۲۵


دلی که می کشی از آن عذاب بی رحم است

قبول می کنم او بی حساب بی رحم است

خودت از آن دم اول سوال کردی: هست

دلت چگونه؟ و دادم جواب: بی رحم است

تو تشنه سمت دلم آمدی؟ نمی دانی

که شاهزاده ی زیبای آب بی رحم است

و گونه های تو سرخند و سوخته گفتی

که در ولایتتان آفتاب بی رحم است

تو کنج خانه نشستی که اعتراض کنی

به دختری که در این اعتصاب بی رحم است

من این خدای تورا دیده ام، دعایت را

از او نخواه مستجاب، بی رحم است

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم