شعر بی نام...


در افق، که غرق تیرگی است

یک ستاره پر گشود.

یک پرنده خواند.

بدون متن

می توان شنید:

در سکوت شب، صدای آب را.

لاله های آتش شتاب را

در میان جاده

یک سوار

ریخت.

بدون متن

من که روی تپه ای نشسته ام

من که دلشکسته ام

با ستاره حرف می زنم

با پرنده ای که خواند

با نسیم شب

که ناگهان مرا درود گفت.

بدون متن

زندگی برای من شکنجه بود.

من شکنجه می شدم.

در تمام عمر خود، که پشت سر، گذاشتم.

زیر تازیانه ها، منم که کینه را شناختم،

زیر تازیانه ها، منم که خشم را.

بدون متن

خشم من اگر نبود

یا اگر که کینه در دلم نبود،

من برای زندگی

بهانه ای نداشتم.

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم