آخرین پناهگاه
در شب بزرگ دشت
آسمان بمن
- تولد ترا که شعر تازه ای -
نوید داد.
بدون متن
دشت بیکرانه را
نظاره می کنم
مشت قله را، که بر دهان آسمان تیره می خورد
دست بیقرار یک شهاب را
سوی دامن افق، که ناگهان دراز می شود.
شب
دوباره شب
دوباره شب
در درون پیکرم، شناور است.
بدون متن
در افق چه دید؟
اسب سرکشی
که بر دو پای خود
بلند شد.
زنجره، میان سبزه های تازه، سوت می زند.
در جهان اگر حقیقتی وجود داشت
آن حقیقت
ای زمین!
بدون شک
روز و شب، تلاش من برای هیچ بود.
بدون متن
روز و شب قمار زندگی
و باختن
و باختن
و باختن
روز و شب، ز آرزو
قصر کاغذی، برای خویش ساختن.
خسته می شوم،
خسته از خیانتی که زندگی است.
بدون متن
مثل بهمن
از فراز قلهٔ غرور خود
سقوط می کنم.
بدون متن
من؛ تمام خشم مردم زمین کهنه را
در میان مشت خود
- که بسته است -
جای داده ام.
از زمان کودکی؛ منم که غصه را شناختم.
از زمان کودکی؛ منم که فقر را.
بدون متن
وحشت تمام مردم زمین، ز جنگ سوم است.
وحشتم ولی ز خویش
من
زیادیم
چو مرزها
که: بر زمین.
بدون متن
بر زمین نشسته ام.
بیقرار کوه و دشت و جنگل و درخت ها.
از برای من
که خسته ام
طبیعت است:
آخرین فریب
آخرین پناهگاه.
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم