قصه برای بزرگسالان
«آزاد کیست؟» گفتم.
دوباره گفت:
«آزاد اوست!»
با دست خود اشاره به یک گوشه کرد.
گفت:
«آزاد اوست!»
کردم نگاه - کاش نمی کردم-
دیدم
یک مُرده را که روی زمین سیاه چال
افتاده بود.
دشمن یقین همین را می خواست.
بدون متن
اکنون رفیق من
در این سیاه چال
یک مُرده است.
دشمن یقین همین را می خواست.
بدون متن
آه این شهید
یک روز
شمشیر خویش را
در آخرین نبرد
و آخرین شکست
بر کندهٔ دو زانوی خود بشکست؛
تسلیم شد.
دشمن یقین همین را می خواست.
بدون متن
آنگاه این شهید
در زیر تازیانهٔ دشمن
در سنگلاخ ها
با آن دو پای خستهٔ پر تاول
با آخرین تلاشِ عبث راه می سپرد.
در سنگلاخ ها
در آفتاب داغ.
دشمن یقین همین را می خواست.
بدون متن
آنگاه این شهید
می رفت تا به آن سوی خندق.
می رفت با آن دو پای خستهٔ پر تاول.
بدون متن
می آمد اینجا
بدون متن
- میان قلعه - که از یاد تا رود
بر باد تا رود
دشمن یقین همین را می خواست.
بدون متن
اینجا
یک روز این شهید
بر کندهٔ دو زانوی خود آرام
سر را نهاده بود، می گفت:
ما را فقط به جان تو، تقلید زندگی است.
دشمن یقین همین را می خواست.
بدون متن
دشمن نگاه کن که چه پیروز شد.
فاسد شدیم، فاسدِ فاسد، به جان دوست!
در خویش مرده ایم.
دیگر به فکر آنچه که باید بود
ما نیستیم.
حتی تمام خاطره ها را
از یاد برده ایم.
بدون متن
دشمن یقین همین را می خواست.
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم