۰۵ - مرد رندی بر لب دریا نشست
بدون متن
بدون متن
مردِ رندی بر لب دریا نشست
کاسهای از ماست ، بگرفتی به دست
کَم کَمَک با قاشقی ، آن ماست را
کردی اندر آبِ آن دریا ، هَبا (۱)
گاه گاهی آب را هم میزدی
تا کند صافش ، دمادم میزدی
ابلهی گفتش: چه میسازی بگو؟
گفت: دارم بحر ِ دوغی آرزو!
میزنم دوغی به کام تشنگان
تا که هر تشنه خورد جامی از آن
هان مخوان دوغش ، بگو رشکِ شراب
در سفیدی و طراوت چون سحاب...
****
مردِ ابله گفتیاش: ای با سخا!
کاسهای هم کُن ز احسان نذر ما
کس نخواهی یافت از من تشنهتر
اینک اینک بر لب خشکم نگر
رند گفتش: حالیا ساکت نشین
چون مهیّا شد ، ببَر خیکی ازین!
ساعتی دیگر که شد وقت درُو
بشکهای زین دوغ میبخشم به تو!
****
مرد نادان ، از سر خوشباوری
کاسه در کف ، محو این افسونگری
عابری میکرد از آنجا گذر
بر بساط مرد افتادش نظر
گفت: ای نادان تو از یک کاسه ماست
بحر دوغی میزنی ، عقلت کجاست؟
مزرع بیتخم نتوان کاشتن
ابلهی باشد چنین پنداشتن (۲)
عقلتان را آب دریا شُسته است؟!
یا ز شوق ِ این همه دوغید ، مست؟
در جوابش رند گفتا ای فقیه (۳)
گر مرا بیعقل خوانی و سفیه (۴)
این یکی را باش ، خود کاسه بدست
چار زانو منتظر بنشسته است
در دل خود کاشته بذر امید
تا شود زین ماست ، این دریا سپید
گول و احمقتر ز من او را بخوان
در قیاسش ، چون ارسطویم بدان!
****
هست در سَر ، عقل ِ برخی مردمان
چون به دریا ، کشتی بیبادبان
ای بسا اندر سرای جانشان
خود نبودی ، عقل یک شب میهمان
در جهان ، گر احمق و گول آمدند
در عوض ، بیباده شنگول آمدند
عقل و سرمستی ، چو آب و آتش است
بین که دیوانه ،چه مایه سرخوش است
آدمی ، زآن شرّ « مِی » کردی قبول
تا دمی آساید از عقل فضول
عقل گوید: خیز و سودایی بکُن
مال دنیا را تمنایی بکُن (۵)
عاقبتاندیش و مالاندوز باش
فکر فردای خود از امروز باش
مال دنیا گر نباشد یاورت
یار جانی میگریزد از برت
رنجها بردی که گنج اندوختی
عمر ذیقیمت در این ره سوختی
در ره عیش و طرب خرجش مکن
زر عزیز تُوست ، کم ارجش مکن
حرمت سیم و زرت را بیش دار
قدر آنها را چو جان خویش دار
گر ز تو ثروت بماند یادگار
بهتر از نامی و یادی و شعار
****
پادشاهِ عقل هر جا خیمه زد
در زمینش ، بادِ نکبت میوَزَد
دائماً گوید ازین لاطائلات (۶)
تا که تشنه بازگردی از فرات (۷)
بسکه او صحبت ز بیش و کم کند
عاقبت بزم تو را ماتم کند
آنقَدَر چون و مگر آرد به کار
تا شود شربت به کامت ، زهر مار!
از نصیحتهای او پرهیز کن
دُرّ پندم را به گوش آویز کن
عقل ، هر جا خیش خود را افکنَد (۸)
نخل ِ شادی را ز ریشه برکنَد (۹)
بدون متن
بدون متن
*******************************
۱ - هبا: هدر دادن - ضایع کردن
۲ - ابلهی: حماقت - نادانی
۳ - فقیه: دانا - دریابنده ( لغتنامه دهخدا)
شیخ سعدی هم در حکایت زیر ، این لغت را به همین معنا به کار برده است:
چنان قحط سالی شد اندر دمشق ...... که یاران فراموش کردند عشق
.......................
در آن حال پیش آمدم دوستی ...... از او مانده بر استخوان پوستی
.......................
نگه کرد رنجیده در من فقیه ...... نگه کردن عالم اندر سفیه
۴ - سفیه: نادان
۵ - تمنّا: درخواست - خواهش
۶ - لاطائلات: حرفهای بیفایده و باطل
۷ - فرات: دریا - آب بسیار گوارا (لغتنامه دهخدا)
۸ - خیش: ابزار به جهت شخم کردن
۹ - نخل: درخت خرما ، مجازاً به معنای هر نوع درخت
بدون متن
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم