۰۷ - مُقتدای مردمان ، دیوان شدند


بدون متن

بدون متن

مُقتدای مردمان ، دیوان شدند (۱)

پس سلیمانان کجا پنهان شدند؟

پاسبان و دزد ، در این روزگار

هم‌نشین و هم‌صدا و یار غار

گمرهان ، در عالم اکنون رهبرند

این شبانان ، گله را خود می‌درند

راهشان را گر که می‌پویی ، مپوی

رسمشان را گر که می‌جویی ، مجوی

رهزنند و رهنمای کاروان

هم غذای گرگ و غمخوار شبان

این جهان ،پُر می‌شد از لبخند و سور

گر برفتی از میان ، قانون زور

پای خود ، بگذار اول در رکاب

حرفِ حق ، آنگه بزن بی‌اضطراب

ظلم ، از مظلوم می‌یابد حیات

کِرم را می‌پرورد در خود ، نبات

بدون متن

بدون متن

*****************************

۱ - حضرت سلیمان فرزند داود (ع)، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ،

دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود.

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد. در حال خود را به صورت سلیمان

در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد. کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی

سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی‌ادیدند.) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از

ماجرا خبر یافت، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند و سلیمان به

صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.

اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری

بار دیگر به دست سلیمان افتد، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی

بدینسان بگذشت، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله

دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند .

و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می‌اگرفت. روزی شکم ماهی‌ای را بشکافت و از قضا، خاتم گمشده را در شکم

ماهی یافت و بر انگشت کرد. سلیمان به شهر نیامد، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم

سلیمانی ، بیرون شهر است. پس بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند .

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم