۴۱ - کودکی ، گم کرد راه خانهاش
بدون متن
بدون متن
کودکی ، گم کرد راه خانهاش
گشت پُرسان تا رسد کاشانهاش
آمد او را پیش ، مردی زشترو
گفت: همراه تو گردم کو به کو
تا بجویم منزل و مأوای تو
تا بیابم مهربان بابای تو
از چه میترسی ، که اینک با مَنی
تا که من نزد تو باشم ، ایمنی
طفل ، گریان و هراسان زین بلا
مَرد ، میدادش به دلگرمی ، رَجا (۱)
گفت کودک: خود نمیدانی مگر
کز تو میترسم نه از چیزی دگر
گم شدن بهتر که خوفِ دیدنت
پَر بریزد ، بیند اَر اهریمنت!
بدون متن
بدون متن
*****************************
۱ - رجاء ، رجا: امیدواری
بدون متن
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم