۴۹ - رفت دزدی خانه مردی فقیر


بدون متن

بدون متن

رفت دزدی خانهٔ مردی فقیر

تا رُباید ، مال و اموالی کثیر

پهن کردی بر زمین ، دستار خویش

تا درون آن بپیچد ، بار خویش

هر چه کردی آن سرا را جستجو

غیر آن مردک نبُد چیزی در او!

جانش از گرمیّ حِرمان بس که تَفت (۱)

دود آن در چشم مردِ خفته رفت

چون ازین سوداگری ، سودی ندید (۲)

از نفاق ِ بخت خود ، آهی کشید (۳)

آن صدایِ آهِ دزدِ تیره روز

شد برایش قوز بر بالای قوز

مرد صاحبخانه کنجی خفته بود

بسترش فرشی ، ز خاکش تار و پود

از صدای آهِ او بیدار شد

چشم او روشن بدان دستار شد (۴)

دید ، متقالی سفید و نرم و پاک

گفت این بستر ، شرف دارد به خاک!

غلت زد با حیله‌ای آن مرد زَفت (۵)

تا که کم‌کم روی آن دستار رفت!

این غنیمت ، چون به دستش اوفتاد

دزد خسران دیده را آواز داد:

من ندانم سارقی یا مُستمند!

وقت رفتن ، لااقل در را ببند

تا کسی دیگر نیاید اندرون

ورنه امشب ، افتم از خواب و سکون (۶)

دزدِ عاجز گفت: هان ای محتشم!

گو تو را زین رفت و آمدها چه غم؟

هر کسی آید ازین در ، شاد شو

از همین در ، می‌رسد نعمت به تو

دربِ این خانه گر امشب باز شد

حاصلش بهر تو زیرانداز شد!

در نمی‌بندم که تا نفعی بَری

بلکه رواندازت آرد دیگری!

بدون متن

بدون متن

*******************************

۱ - حرمان: ناامیدی - بی‌نصیبی

۱ - تفت: گرم شد و سوخت

۲ - سودا: تجارت - معامله - منفعت‌یابی

۳ - نفاق: همراهی نکردن ، مقابل وفاق ( لغتنامه دهخدا)

۴ - چشم روشن شدن: شاد شدن - خرسند و خشنود شدن.

۵ - مردِ زَفت: مردِ زمخت و نخراشیده

۶ - سکون: آرامش

بدون متن

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم