۶۳ - این جهان ، زایشگه درد و بلاست
بدون متن
بدون متن
این جهان ، زایشگه درد و بلاست
این همه نکبت درین عالم چراست؟
رنج و بیماری و فقر و نیستی
این سیاهیها برای چیستی؟
از خدایی کوست رحمان و رحیم
چون رسد بر ما بلاهای عظیم؟
او چو بتواند سپیدی آفرید
پس سیاهی را چرا آرَد پدید؟
****
آرمت تمثیلی از « عین القضات » (۱)
بلکه بگشاید گره زین مبهمات
****
دفتری ، تحریر کردی آن حکیم
در کنارش ، کودکش بودی مقیم (۲)
با قلم ، چیزی به کاغذ مینوشت
طفل گفتا چیست این اشکال زشت؟
میکشی بر این ورق ، خطهای کژ
درهم و زشت و سیاه و کژ و مژ! (۳)
کاغذی داری چنین پاک و سپید
با سیاهی میکنی آن را پلید (۴)
زین سیهکاری تو را مقصود چیست؟
کاغذی را تیره کردن ، حیف نیست؟
****
در جوابِ او فرو ماندی پدر
چون نبودی طفل را عقل و بصر
کودکِ نادیده تعلیم و ادب
کِی بداند این غرضها را ، سبب (۵)
او چه داند کاین سیاهی ، حکمتست
نشر دانش ، آدمی را نعمتست
او نداند کاین سیاهی بر سپید
میتواند بس سپیدی آفرید...
لاجرم گفتی به قدر فهم او:
کاین سیاهی هست در اینجا نکو
این سیاهی نیست اینجا بیسبب
همچو آن خال سیه بر کنج لب
هر سیاهی خوش نباشد هر کجا
لیکن اینجا جایز است و خوشنما
گفت کودک: گر بود اینجا نکو
کُن سیه ، هر جای آن بیگفتگو
کاغذت را در مُرکب خیس کن
روسیاهش چون دل ابلیس کن
ورنه دست از این سیهکاری بدار
کاغذت را در سپیدی واگذار
****
زین حکایت ، این معمّا حل نشد
پاسخی جامع ازآن حاصل نشد
درکِ این مبحث ورای عقل ماست
هر که لاف از فهم آن زد ، ژاژخاست (۶)
گرچه نتوان کرد شرح این سخن
حدسیات دیگری بشنو ز من:
آنکه زد بر دفتر هستی رقم
صفحهای نگذاشت بی شادی و غم
خوشهای گندم گرَت اعطا نمود
رنج کِشت و زرع را بر آن فزود
زیر و بالا ، در نظام هستی است
هر بلندی ، در کنارش پستی است
هر چه بر طبع تو باشد ناپسند
خود مکن بر خلقت آن چون و چند (۷)
خیر و شر ، لازم و ملزوم همند
نور و ظلمت ، برهَمند و همدمند
گر نبودی در گلستان ، قهر خار
لطف گل هرگز نگشتی آشکار
هرچه باشد بر خلاف میل تو
آن سیاهی نیستی ، شاکی مشو
چون ز تدبیرش نداری آگهی
نام حکمت را سیاهی مینهی
تو فقط معلول میبینی و بس
نیست علتها عیان بر هیچکس
هرچه آن کاتب نویسد ، حکمتست
هم سیاه و هم سپیدش رحمتست
خود مخوانی این دو را اندر تضاد
هر دوشان وجهی بُوَد از عدل و داد
آنچه تو نعمت بخوانی ، ای بسا
در حق من آفتی هست و بلا
گر ز باران ، مَزرع تو ، آب خورد
خانهٔ خشتی من را آب بُرد
ابر اگر در آسمان آید پدید
گو سیه خوانیم آن را یا سپید؟
عدلِ بر تو ، بلکه ظلم بر منست
پس چه جای شُکر و شِکوه کردنست؟
بچه گرگی گر بماند گرْسنِه
نام این را عدلِ بر چوپان منه
گر نگردد صید در دامی اسیر
بیگمان ظلمست بر صیّاد پیر
همرهی با صید ، نامش عدل نیست
گاه در بطن ستم ، عدلی خَفیست (۸)
عدل و ظلم اینجا نه مُنفک از همند (۹)
یک کجا زخمند و جایی مرهمند (۱۰)
دفتر تقدیر گر ماندی سپید
قصهٔ دنیا به آخر میرسید
بدون متن
بدون متن
****************************
بدون متن
۱ - عین القضات همدانی (همدان ۵۲۵ - ۴۹۲ هجری قمری) حکیم ، نویسنده، شاعر ، مفسر قرآن ، محدث و فقیه بود.
او به زبانهای فارسی ، عربی و پهلوی میانه آشنا بود و در عین حال در عرفان و تصوف در بالاترین جایگاه قرار داشت.
در سن سی و سه سالگی در مدرسهای که در همدان در آن به تربیت و ارشاد مریدان و وعظ میپرداخت ، به دلیل اظهار و ترویج
عقایدش که ظاهرا مخالف شرع بود ، به دار کشیده شد.
۱ - ای عزیز!
همانا که در خاطرت گذر کند که چندین بلا که در جهان است اگر او [خدای متعال] قادر است که برگیرد ، ارحم الراحمین کجا بود؟
این اشکال از آن میافتد تو را ، که کارهای الهی را به ترازوی عقل مخصوص خود میسنجی.
این بدان قدر است که عالِمی بزرگ ، تصنیفی میکند ، در علمی ، و فرزندی دارد یک ساله ، بر او اعتراض میکند که :
" تو را این به چه کار میآید که بدان مشغولی؟ کاغذ چرا بعضی سیاه میکنی و حواشی اوراق سفید میگذاری ؟ اگر صلاح
در سپیدی کاغذ است ، پس همه سپید بگذار! و اگر کمال کاغذ در سیاهی است ، پس همه را سیاه کن ، که تو قادری که همه
سیاه کنی . "
و تو دانی که پدر از جواب این کودک عاجز بود نه از عجز خود ، یا از آنکه اعتراض او را جواب ندارد ، بلکه از قصور آن کودک که از
عالم پدرش هیچ خبری نیست . اگر نه این سوال را این همه قدر و خطر نیست که پدر از جواب آن عاجز آید.
عین القضات همدانی - نامهها
۲ - مقیم: ساکن - ایستاده
تمامت حاضران جمعیت و مقیمان حضرت در رفاهیت خوش و خرم ... روزی چند بگذرانید. (جهانگشای جوینی)
۳ - کژ و مژ: کژ و معوج - کج مج - خمیده - ناراست
هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن ...... چونک مهندس تویی و من مشاق (مولوی)
۴ - پلید: چرک - کثیف - آلوده
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان ...... این نخوانم پس چه خوانم در جهان (مولوی)
۵ - غرض: هدف - مقصود
۵ - سبب: دلیل
۶ - ژاژخا: بیهودهگو
۷ - چون و چند: مباحثه و گفتگو - دلیل خواستن
۸ - خفی: پنهان
۹ - مُنفک: جُدا
۱۰ - جانها در اصل خود عیسیدمند...... یک زمان زخمند و گاهی مرهمند (مولوی)
۱۰ - یک کجا: یک جا.
کجا به معنی جا هم آمده است. چنانکه گویند هر کجا باشد.
ماری تو که هر که را ببینی بزنی...... یا بوم که هر کجا نشینی بکنی (سعدی)
بدون متن
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم