۷۲ - مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت
بدون متن
بدون متن
به فرزاد زمانپور
بدون متن
بدون متن
مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت
از بیابانِ فراخی میگذشت
بر زمین ، گسترده بودی آفتاب
از بخار آهِ خود ، فرش ِ سراب
چشمهٔ دوزخ در آن صحرا روان
خاک ، در اندوهِ خار نیمه جان
آسمان را قطرهٔ اشکی نماند
ورنه در سوگ بیابان میفشاند
****
یافت شخصی را به ره آن رادمرد
تن گدازان بودیاش جان نیمسرد
از تفِ جانسوز صحرا رو به موت
در گلو ، خشکیده بودش حرف و صوت
دستی از رحمت به روی او گشاد
جرعهای از مَشک خود آبیش داد
قطره قطره جان به حلقومش چکاند
پس مَدَد کردش و بر زینش نشاند
تا که قدری ، مردِ تشنه جان گرفت
دیو نفْسش دامن شیطان گرفت
اسب و زین را دید و افسار و لگام
روی زین ، شمشیر زرّین در نیام
پس ز بیشرمی طمع بر مال بُرد
باز هم انسان ز شیطان گول خورد
گفت با خود ، گر بتازم اسب را
این پیاده کِی رسد بر گـَرد ما؟
من به این مَرکَب نیازم بیش ازوست
چون چنین اسبی به عمرم آرزوست
او جوانست و قوی و پُر توان
بگذرد از این بیابان بیگمان
گر که عمرش بر جهان باقی بُـوَد
باز کوشد صاحب اسبی شود
****
این چنین ، وجدان خود ، آسوده کرد
پس کرامت را به خون ، آلوده کرد
شرمش از چشمانِ وجدانش چو ریخت
پس نهیبی زد بدان اسب و گریخت
آن جوانمردش ز دور آواز داد:
کای نمکنشناس پستِ بَـدنهاد
این سخن را گوش کن وآنگه گریز
چون ندارم با تو من قصدِ ستیز
گول اگر خوردم ، نه از فنّ ِ تو بود
از سَر ِ غفلت ، فلک ، عقلم ربود
بخت من خوابید و از اسب اوفتاد
بخت تو بنشست بر اسب مُراد
گرچه بُردی جملهٔ اموال من
من نمیگویم تو هستی راهزن
هر دومان ، بازیچهٔ مکر فلک
هردومان خوردیم از دستش کَلک
از تو وجدان بُرد و از من ثروتی
بر تو ننگی ماند و بر من زحمتی
مالِ من دزدید و بخشیدش به تو
از تو هم دزدد ، ازو غافل مشو
نعمتی را داده بود و پس گرفت
کار این دنیا عجیب است و شگفت
قهر و لطفش بیحسابست و دلیل
گه عزیزت سازد و گاهی ذلیل
من که مالی از حلال اندوختم
این چنین از ظلم دنیا سوختم
وای بر تو ، تا سرانجام تو چیست؟
باید از اکنون به پایانت گریست
آسمان چون ناظر اعمالِ توست
کج مرو ، بشتاب در راه دُرست
هرچه بود این ماجرا بر من گذشت
من توانم جان بَرم زین خشکْ دشت
لیک ، چون بر نزد یارانت رسی
خود مگو این ماجرا را با کسی
شیوهٔ نامردمی شایع مکن
سُنّت مردانگی ضایع مکن
گر مرا بر خاک بنشاندی چه باک
لیک مَفکن « رادمردی » را به خاک
گر کسی بر این حکایت پی بَـرَد
کِی دگر راه فتوت بسپرد؟ (۱)
مردم ار این ماجرا را بشنوند
کِی بر آیین مروت بگروند؟
گم شود نام اعانت از جهان (۲)
از کَرَم ، دیگر نمیماند نشان
دست یاری ، کس نیازد سوی کس (۳)
کس نباشد بر کسی فریادرس
رحم اگر بر من نکردی ای دغا (۴)
بر « جوانمردی » ترحُم کن روا
گر نسازی رَسم « مَردی » پایمال
آنچه از من بُردهای ، بادت حلال
بدون متن
بدون متن
*****************************
۱ - فُتُوت: جوانمردی ، کرم - بخشندگی
۲ - اعانت ، اعانه: کمک کردن - یاری
۳ - یازیدن: قصد کردن
۴ - دغا: دغل - نادُرُست
بدون متن
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم