شعر و شاعری


چند گوئی سرد شد بازار شعر و شاعری‏

طبع تو گرمی ندارد چیست جرم دیگری‏

هردکانی را مطاعی رایج است و کاسد است

‏ هرمتاعی کان نباشد باب طبع مشتری

‏ هرجدیدی لذتی دارد، حدیثی تازه کن‏

تا قبول طبع مردم افتد و لذت بری‏

دفتری نو باز کن در عشق و از دفتر بشوی

‏ داستان کهنۀ فرهاد و قیس عامری

چند گوئی از بت فرخار و ترک کاشغر

وز نگارین لعبت کشمیر و سرو کشمری‏

تا به کی وصف سر زلف خیالی نگار

وان همه تعریف و تشبیهات از معنی بری

‏ آفرین بر کلک نقاشی که بر دفتر کشد

صورت معشوق شاعر ازره صورتگری‏

جای قامت اصلۀ سروی و بر بالای ان‏

جای صورت جرم خورشید و جمال مشتری‏

دیدگان، دوزنگی بدمست و هریک را به دست‏

تیغ خونریزی، به جای ابروان خنجری‏

نقطه ای جای دهان یا چشمه ای کز سبز خط

خضر پل بسته است بر وی، چون سّد اسکندی‏

پشت لب هندو یی، افتاده به سجده، جای خال‏

زیر لب چاهی و در وی یوسفی بی‏ مشتری

‏ هم به جای زلف پرتابش درآویزد به هم‏

حلقه‏سان بر گرد سر، صد حلقه مار حمیری‏

یا کند گسترده دامی نقش و در هربند وی‏

صد هزاران مرغ دل‏ نالان ز بی‏ بال و پری

این‏چنین دلبر که وصفش را شنیدی بیش و کم‏

خود تو ده انصاف و از روی خرد کن داوری

‏ عاشق برگشته طالع را چه حالت رو کند

گر به پیش چشمش آید در مقام دلبری‏

کاش خودبینی شبی در خواب محبه یی‏چنین‏

وحشتت گیرد گریبان و ز خواب خوش پری

‏ تا ملامت گوی خود گردی وزین پس نشمری

‏ غول بی‏شاخ و دمی را حور و غلمان و پری

آرزوی شهرتت گر هست فکری بکر کن‏

ورنه بی‏نام و نشانی تا به تقلید اندری

‏ شاعر امروز را اندیشه ای باید جدا

چند حل و عقد فکر فرخی و عنصری‏

خدمت پیر مغان مخصوص حافظ بود و بس‏

هرگز از امت نیاید معجز پیغمبری‏

تو نوای بار بد نشنیده چون وصفش کنی‏

تو نکیسا را ندیده چون ز چنگش مخبری

‏ لیلی اندر حق مجنون چون تو بی تابی نکرد

تو همانا دایۀ دلسوزتر از مادری‏

نان به نرخ روز خوردن زان مثل شد در جهان‏

تا به چشم وقت بر اطوار گیتی بنگری

«کل یوم کان فی شان» برهان من است‏

خواهی اش قول خدا یا قول احمد بشمری

خودرو و طیاره چون امروز مرکوب تواند

گر تو بر اشتر شوی خود اشترت گوید خری‏

لفظ را باید فدای معنی و مقصود کرد

نی فدای لفظ کردن معنی از بی‏مشعری‏

آبروئی گر ندارد شعر تو ننک تو باد

لیک ننک ماست گر رفت آبروی شاعری‏

با تکلف گر توان رایج نمودن نقد شعر

بیوه هم دختر تواند شد به عشوۀ دختری‏

تا نپندارند نادانان که چون گولان مرا

انقلاب لفظ مقصود است در نظم دری‏

تازه کن مطلع به فکری تازه، تا ثابت شود

فرق دارد عصر (سرمد) با زمان انوری

مرد دانا کار گیتی را نگیرد سرسری‏

سرفرازی بایدت می باید از سر بگذری‏

سخت‏جانی باید اندر زیر بار حادثات‏

با حوادث بر نیاید سستی و تن‏پروری‏

نه زمین‏لرزان شود نه آسمان آاید به زیر

گر تو اندر زیر بار ظلم ظالم خون‏گری

‏ آینۀ صافی گردون هم نگیرد تیرگی‏

ور بپیچد دود آهت تا ثریا از ثری‏

هیچ ظالم ز آه مظلومان نشد بی‏خانمان‏

جز به کام دل به سر شد نوبتش در خودسری‏

در طبیعت آری آئین مکافات است، لیک‏

تا برآرد دست تو بی‏ پا ز جور جابری‏

مرغ حق شب تا سحر حق‏حق زد و یا هو کشید

باز بازش صبحدم خون ریخت از مستکبری‏

در قبال زورمندان زورمندی لازم است‏

ورنه طعمۀ اقویا گردی به جرم لاغری

‏ با بدان گر نیکوئی کردی به پاداش بدی‏

با نکویان چون کنی؟ اوخ از این بیع و شری‏

سروری جو تا نگیرد خواجه‏ات در بندگی‏

برتری جو تا نجوید بر تو ناکس برتری‏

خون دل باید خوری چو ن غنچه در راه کمال‏

تا شکفته روی گردی همچو گلبرک تری‏

سرو را آزادگی از دولت سرسبزی است‏

نز تهی‏دستی که آرد زردروئی بی‏بری‏

چرخ همت هرکه چنبر کرد در راه طلب‏

می‏ننالد هیچگاه از جور چرخ چنبری‏

«لیس للانسان الا ما سعی» گفتند از ان‏

تا تو نان در سایۀ سعی و ثبات خود خوری

چون ملخ منشین پس زانو، چو موران پای کوب‏

تا به دست آید ترا هرچیز کانرا در خوری‏

ناخدای کشتی عمر تو، خود هستی و نیست‏

آسمان را بادبانی، خاصیت یا لنگری‏

اختران هم چون زمین سرگشته‏اند اندر هوا

تو چه می خواهی ز جرم مشتری نیک‏اختری‏

کی شود شمشیر آتشبار و تیغ آبدار

گر نماند آهن اندر کورۀ آهنگری‏

من ندانم از کجائی و کجا خواهی شدن‏

اینقدر دانم که میبایست راهی بسپری‏

و اندرین ره هرکه او پوید نکو، جوید نکو

تا نکو یابی همی باید که نیکو ره بری‏

گر نکوکاری نکو گویند از فعلت کسان‏

وین بدان ماند که تو اندر بهشت کوثری

‏ ور بداندیشی بداندیشی فروزد آتشی‏

در درون تو که گوئی در درون آذری

‏ هم از آن گفتند دنیا آخرت را مزرعه است‏

تا فشانی تخم نیکی و به زشتی ننگری‏

آدمی را از بهائم فرق عقل و دانش است‏

ورنه تو در خواب و خور هم رتبۀ گاو و خری

‏ نی خطا گفتم گر از دوش کسان، در زندگی‏

بر نگیری بار زحمت، از بهائم کمتری‏

داستان جنت و دوزخ گر آن باشد که شیخ‏

با من و تو گفت و میگوید زهی خوش‏باوری‏

دین زاهد گر همه مکر است و تزویر و ریا

دین ما سعی است و بی‏آزاری و دانشوری‏

عاشقان آمیزگار و زاهدان پرهیزکار

تا کدامین راست در ایمان نفاق و کافری‏

حبذا عاشق که در آئین وی هم رتبه‏اند

گبر و ترسا و مسلمان و جهود خیبری‏

کور را باید عصاکش تا قدم برجا نهد

ما که بینائیم خود دانیم رسم رهبری‏

کارفرمای خرد شو ورنه هر نابخردی‏

بر تو است چون بستی میان چاکری‏

سامری گر حجت پیغمبری گوساله داشت‏

عیب گوساله‏پرستان دان نه عیب سامری‏

بیش از این گفتن چه حاصل با تو در کار جهان‏

من به فکر دیگر و تو در خیال دیگری‏

اندرین روز غم کاینگونه شعرت دلکشست‏

روز شادی چون کنی در کار دانش گستری

‏ افسر استادی ات دوران اگر بر سر زند

بس بجا باشد که شاگرد وحید و افسری

وحید = وحید دستگردی افسر = شاهزاده محمدهاشم میرزا متخلص به افسر ( ۱۲۵۳ - ۱۳۱۹ شمسی) دو تن از استادان سرمد هستند

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم