نمی آید بدست
در جهان ما دلی روشن نمیآید بهدست
یک گل خندان درین گلشن نمیآید بهدست
در دل تاریک دریا جستجو کن ای رفیق
گوهر اندر چشمهٔ روشن نمیآید بهدست
دست اگر دست من و دامان اگر دامان اوست
میرود این دست و آن دامن نمیآید بهدست
خوش کمر بستند یاران از پی یغما ولی
رزق موری هم درین خرمن نمیآید بهدست
انتظار مردمی از خصم آهندل خطاست
نرمی از پیکان رویینتن نمیآید بهدست
این طبیعت چیزها با بیزبانی گفته لیک
قصهٔی روشن ازین الکن نمیآید بهدست
روزن اندیشه تنگ و چهرهٔ آفاق،تار
پرتوی از راه این روزن نمیآید بهدست
مرگ پایندهست و ما فانی و سامان حیات
در ره این سیل بنیانکن نمیآید بهدست
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم