بلای شادی


بازم شراب جهل کشد سوی خرمی

بی‌غم مباد دل که بلایی است بی‌غمی

بوی غرور می‌وزد از باغ خاطرم

یارب مباد قسمت این باغ خرمی

بیش و کم زمانه خیالی است،می بیار

تا پشت پا زنیم بر این بیشی و کمی

جد من آدمی شد و آگه نبود از آنکه

حیوان شود به سایهٔ فرهنگ آدمی

نامحرمان کوی حقیقت چه راحتند

سودی نبرد جان من آوخ ز محرمی

عمری به راه عزلت و بیگانگی شدم

کآگه نبود خاطرم از لطف همدمی

محنت سراست هستی و خوش گفت آنکه گفت

<<کس را نداده‌اند برات مسلمی>>

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم