غزل شمارهٔ ۳۹
دیدم نبشته از قلم مشکبار دوست
خطی سیه چو سنبل تر بر غذار دوست
بر صفحه حریر کشیده به مشک ناب
حرفی ز نوک خامه عنبر نگار دوست
صد جان من فدای تو پیک خجسته پی
کآورده ای به من خبری از دیار دوست
خوش باد وقت باد سحرگه که دم به دم
مشکین کند مشام ز بوی نثار دوست
چشم رمد رسیده من روشنی گرفت
زان توتیا که می رسد از رهگذار دوست
روی نیاز ما و در بی نیاز دوست
چشم امید ما و نثار غبار دوست
بلبل به انتظار که هنگام گل رسد
ابن حسام دلشده در انتظار دوست
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم