غزل شمارهٔ ۷۷


قول مطرب دل من دوش به راهی زد و برد

چشمش آرام دل من به نگاهی زد و برد

غمزه ی دوست به یغمای دلم تیزی داشت

وه که بر مخزن دل خانه سیاهی زد و برد

هرغباری که بر آیینه ی دل بود مرا

ای عجب صیقلی عشق به آهی زد و برد

خیل غم داشت کمین بر دل من باز ببین

که برین قلب شکسته چه سپاهی زد و برد

سایه ی سرو قدمت برسر ما باقی باد

که به باغ آمد و بر برگ گیاهی زد و برد

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم