غزل شمارهٔ ۳۱
چند نادیده کنی؟ آه! چه دیدی از ما؟
نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟
آخر، ای آهوی مشکین، چه خطا رفت که تو
با همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟
حیف باشد که چو گل بر کف هر خار نهی
دامنی را، که بصد ناز کشیدی از ما
کام جان راست ببازار غمت صد تلخی
که بیک عشوه شیرین نخریدی از ما
بود مقصود تو آزردن ما، شکر خدا
که بمقصود دل خویش رسیدی از ما
اینک این جان ستم دیده که میخواست دلت
اینک آن دل که بجان می طلبیدی از ما
ما بمهرت، چو هلالی، دل و جان را بستیم
تو بشمشیر جفا مهر بریدی از ما
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم