غزل شمارهٔ ۷۷


دگرم بسته آن زلف سیه نتوان داشت

آن چنانم که بزنجیر نگه نتوان داشت

تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا

روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت

تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟

این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت

دیده بر بستم و نومید نشستم، چه کنم؟

بیش ازین دیده بامید بره نتوان داشت

با وجود رخ او دیدن گل کی زیباست؟

پیش خورشید نظر جانب مه نتوان داشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم