غزل شمارهٔ ۱۵۹


اگر چون تو سروی ز جایی برآید

شود رستخیز و بلایی برآید

خدا را، لب خود بدشنام بگشا

که از هر زبانی دعایی برآید

تو سلطان حسنی و عالم گدایت

چنان کن که کار گدایی برآید

چه کم گردد، آخر، ز جاه و جلالت

اگر حاجت بینوایی برآید؟

مزن تیر جور و حذر کن ز آهی

که از سینه مبتلایی برآید

مرا می کشد انتظار قدومت

چه باشد که آواز پایی برآید؟

هلالی ازین شب خلاصی ندارد

مگر آفتابی ز جایی برآید

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم