غزل شمارهٔ ۳۰۳
ای دل، بکوی او مرو، از بیخودی غوغا مکن
خود را و ما را بیش ازین در عاشقی رسوا مکن
ای اشک سرخ و گرم رو، بر چهره ام ظاهر مشو
آبی که پنهان خورده ام در روی من پیدا مکن
تا چند ناز و سرکشی؟ آخر بجان آمد دلم
بر عاشق مسکین خود زین بیش استغنا مکن
من حاضر و تو باکسان هر دم نمایی عشوه ای
اینها مکن، ور می کنی، در پیش چشم ما مکن
تا چند، هر دم غنچه سان خندی بروی این و آن؟
چون شاخ گل باش، از حیا، سر پیش کس بالا مکن
با ابروی چون ماه نو، هوش هلالی را مبر
ماه هلال ابروی من، عقل مرا شیدا مکن
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم