غزل شمارهٔ ۳۵۱


بر سر راه تو بودم، که رسیدی ناگاه

جلوه ای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه

گر بسر حلقه تسبیح ملک باز رسی

قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!

گر بمنزلگه وصلت نرسم معذورم

ره درازست و مرا عمر بغایت کوتاه

گریه ای کردم و از گریه دلم تسکین یافت

آه! اگر گریه نمی بود، چه می کردم؟ آه!

صد شب هجر گذشت و مه من پیدا نیست

طرفه عمری! که بصد سال ندیدم یک ماه

عمرها دولت وصلت بدعا خواسته ام

ما غلامان قدیمیم و بجان دولت خواه

از سجود در او منع هلالی مکنید

که سر خویش نهادست بامید کلاه

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم