غزل شمارهٔ ۴۱۸


چند رسوا شوم از عشق من شیدایی؟

عشق خوبست، ولیکن نه بدین رسوایی

خواستم پیش تو گویم غم تنهایی خویش

آمدی سوی من و رفت غم تنهایی

مست عشقیم، اگر هیچ ندانیم چه غم؟

ذوق نادانی ما به ز غم دانایی

بر زمین جلوه نمودی، فلک از رشک بسوخت

که فلک را ملکی نیست باین زیبایی

سرو و گل نازک و رعناست، ولی نتوان یافت

گل باین نازکی و سرو باین رعنایی

در چمن پیش تو رشکست ز نرگس ما را

گر چه مشهور جهانست بنابینایی

رفتی و دیر شد ایام فراقت، چه کنم؟

زور باز آی، که مردم ز غم تنهایی

چون سگ تست هلالی، دگرش منع مکن

که درین راه چرا میروی و می آیی؟

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم