شمارهٔ ۱۹
گر تو نگویی به من من به که دانم ترا
در نظر دیده ای دیده از آنم ترا
من به خود الا چو خود هیچ نبینم دگر
حیف بود گر زخود باز ندانم ترا
هستی من نیستی جز به وجود تو نیست
بود توانم به تو دید توانم ترا
هرچه تو گویی بیا آمدم از تو به تو
من کی ام اندر میان هم به تو خوانم ترا
هم تو نهی بر دلم دست و ترحّم کنی
از تو به بازوی خود کی بستانم ترا
من به جهان در که ام کالبدی نیم جان
گر تو نگویی که من جان و جهانم ترا
جان نزاری به تو زنده والّا نبد
با تو توان بودنی بی تو، چه دانم ترا
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم