شمارهٔ ۳۳۵


مرا ز دوست به زنجیر باز نتوان داشت

به دفع وعده و تاخیر باز نتوان داشت

رها کنید مرا عاقلان چه میخواهید

قضای رفته به تدبیر باز نتوان داشت

مریض را که اجل می برد مترسانید

ز موج بحر که تقدیر باز نتوان داشت

مرا اگر همه عالم به قصد برخیزند

به تیغ از آن قد چون تیر باز نتوان داشت

به روز اگر ز در دوست باز دارندم

به شب ز آه جهان گیر باز نتوان داشت

خوشا ز کار نزاری که از چنین سوداش

به عرضه کردن توفیر باز نتوان داشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم