شمارهٔ ۴۱۱


دلم ز جورِ تو خون گشت و بر نمی گردد

ز راهِ دیده برون گشت و بر نمی گردد

چه سخت جان است این آهنین صفت دلِ من

که در فراقِ تو خون گشت و بر نمی گردد

به پایِ هجر در افتاد و بر نمی افتد

به دستِ عشق زبون گشت و بر نمی گردد

ز چاه محنتِ بختم خلاص روزی نیست

که چرخِ وصل نگون گشت و بر نمی گردد

خرد ز حلقۀ زلفت که پای بندِ دل است

جهان نمایِ جنون گشت و بر نمی گردد

نزاریا دگر از دل مگوی و گر گویی

جزین مگوی که خون گشت و بر نمی گردد

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم