شمارهٔ ۵۳۹
هزار بار از آن بهتری که می گفتند
خنک وجود کسانی که با غمت جفتند
نه آدمی که دوابند راستی آنها
که این جمال بدیدند و در نیاشفتند
به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده
زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند
تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها
که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند
نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند
که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند
عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود
ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند
هنوز در حرم عشق پای ننهادم
که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند
میان طایفه ی عشق رمزها باشد
که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند
نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل
برای بلبل توحید عشق بشکفتند
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم