شمارهٔ ۵۷۸
آخر شبِ جدایی روزی مگر سرآید
وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید
تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن
ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید
ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان
کز قامتِ بلندت خم در صنوبر آید
درمان چه می کند دل درد از تو راحت آمد
مرهم چه می نهد جان زخم از تو خوش تر آید
در عشق مردِ صادق هم چون خلیل باید
تا وقتِ آزمایش آتش برو برآید
آن جا که بی محابا تیرِ بلا روان شد
مردی تمام باید تا در برابر آید
ای پای مال کرده بی خود نزاری ات را
آری چو بر سر آیی باشد که بر سر آید
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم