شمارهٔ ۶۰۸
بیدوست این منم که چنین میبرم به سر
ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر
این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من
از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر
عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول
بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر
از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن
دیوانه میشود دل و خون میشود جگر
چشمم به راه و گوش بر آوازِ پیکِ دوست
جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر
ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار
وی بخت چارهٔی کن و تیمارِ من ببر
باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد
بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر
از من هزار خدمت و اخلاص میبرد
بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر
خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک
بر آستانِ دوست چو خاک است بیسپر
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم