شمارهٔ ۶۱۴
روزی به ما رجعت کند آن مشتری سیما مگر
هم باز پرسد عاقبت از ما بتِ زیبا مگر
با ما نمیافتد مگر ما را بیفکند از نظر
یا خایف است از دشمنان یا شد ملول از ما مگر
بیهوده جانی میکنم دل را تسلی میدهم
هر روز گویم صبر کن کاری شود فردا مگر
میبود وقتی مونسم من بعد منعم میکند
نپسنددم در دستِ غم آخر چنین تنها مگر
بادِ صبا را گفتهام تا پیشِ او زاری کند
بر یادِ او هر صبحدم رخصت دهد صهبا مگر
تلخ است مِی کز خاصیت در شور میآرد مرا
شیرینِ من زان میند ابرو ترش آیا مگر
هر لحظه صفرا میکند از شورِ آن شیرینلبم
فرهاد را شیرین از آن کردهاست در صفرا مگر
هیهات اگر آرد صبا بویِ عرقچینش به ما
هم باد ازین معجز کند اموات را احیا مگر
دل بر بلا بنهادهام تن در ملامت دادهام
باشد که او یاد آورد روزی نزاری را مگر
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم