شمارهٔ ۷۳۱
دلی می خواهم از هر کار فارغ
زنام و ننگ و فخر و عار فارغ
مرا باید که در گلزار باشم
به گل مشغول لیک از خار فارغ
چنان فارغ ز محنتها به یک بار
که هست از محنت من یار فارغ
چو چالاکان ز خلد و دوزخ آزاد
چو ناپاکان ز نور و نار فارغ
خمار آلوده چون محتاج راح است
نمی یارد شد از خمار فارغ
عدو یک لحظه کی بوده است هرگز
ز دعوی های نا هموار فارغ
دلا گر بشنوی یک نکته از من
شوی از هفت و پنج و چار فارغ
اگر خواهی که باشی شادمانه
ز غم خوردن مرا بگذار فارغ
نزاری از بلای نفس ناقص
شود هم عاقبت یک بار فارغ
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم