شمارهٔ ۷۶۰


کجا شدی که فراتر نمی شوی ز مقابل

چه غایبی که چنین حاضری به شکل و شمایل

درونِ خانۀ چشمی کدام حاضر و غایب

مقیمِ سینۀ تنگی کدام خارج و داخل

به تن جدایم و جانم به خدمتِ تو ملازم

به شخص دورم و دستم به گردنِ تو حمایل

ملازمِ تو وجودم نه حاضرست و نه غایب

مصاحبِ تو دلم در مراحل است و منازل

مگر به بحرِ فراقت به بادبانِ تضرّع

رسد هر آینه این کشتیِ امید به ساحل

وگرنه درد و دریغا که روزگارِ گرامی

به هرزه می گذرد وز دریغ و درد چه حاصل

چه حاجت است که من حالِ خویش بازنمایم

سرشک دیده بگوید که روشن است دلایل

ز دستِ عشق همه عمر هیچ کار نکردم

که لایق است و پسندیده پیشِ مردمِ عاقل

مرادِ طالبِ او در مشاهده ست وگرنه

به یک نظر متصرّف کند مجاهده باطل

بهانه در رهِ مجنون محبّت است و از آن جا

غرض تفرّجِ لیلیست در طوافِ قبایل

نزاریا تو و شوریدگی و رندی و مستی

که خویِ عشق به دیوانگیست راغب و مایل

گمان مبر که دگر باره عقل گِردِ تو گردد

وگر به شعبده بر گردنش نهند سلاسل

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم