شمارهٔ ۸۱۸


چنان به رویِ تو هر بامداد دل شادم

که می برد غم و شادی زمانه از یادم

اگر چه بوس و کناری نمی شود حاصل

ز گوشه هایِ دو چشمت به یک نظر شادم

مگر ز چشمِ تو از هر چه مست بیزارم

مگر ز قّدِ تو از هر چه هست آزادم

چو بخت معتکفِ آستانت بودم و هجر

چو خاک بر سرِ کویِ تو داد بر بادم

همین که عشق اساسِ محبّت تو نهاد

یقین شدم که غمت می کَند ز بنیادم

نزاریا چو پری باش ز آدمی پنهان

که نیست مردمی اندر قبیلۀ آدم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم