شمارهٔ ۸۶۹
ای امیدم به تو نومید مکن از خویشم
ناشکیبم ز تو بردار حجاب از پیشم
آرزومندی و بی صبری و مشتاقی و غم
کم نمی گردد و هر دم به تو مایل بیشم
روی شیرین نفسی بی مگسی نادیده
می زنم زار چو فرهاد سری بر تیشم
سر و جان جمله فدای قدمت خواهم کرد
بیش از این دست رِسَم نیست که بس درویشم
مکن از خویش ملولم سر خود کی دارم
هم ز بیگانه ملالم زد و هم از خویشم
به رقیبان که رسانند ز نزاری خبری
که مکوشید به آزار دل بی خویشم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم