شمارهٔ ۹۲۵


وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم

جامِ می بر طلعتِ جانان زنیم

چون مقارن می‌رسد ماهِ صیام

هر چه باداباد بر شعبان زنیم

بیش و کم یک هفته در پایانِ جنگ

بر سماعِ مطربان دستان زنیم

طوقِ گردن گیسویِ پرچین کنم

خاک در چشمِ خطابینان زنیم

شادیِ رندان و قلّاشانِ عشق

ما دمِ اخلاص با ایشان زنیم

کفر و ایمان پای‌بندِ عاقل است

ما به می بر کفر و بر ایمان زنیم

ترکِ نام و ننگ و دین و دل کنیم

سنگ بر قندیلِ جسم و جان زنیم

بارگاهِ فقر برگردون کشیم

سایه‌بانِ فاقه بر کیوان زنیم

قصّه کوته کن نزاری بازگوی

وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم