شمارهٔ ۲۹


دوری از یار اختیاری نیست

لیک ما را ز بخت یاری نیست

چه کنم؟ با ستیزه رویی بخت

چاره الّا که سازگاری نیست

هم ز عشقت بپرس حال دلم

گر بقول من استواری نیست

تا بگوید که بی توام شب و روز

کار جز ناله ها و زاری نیست

عشق و نام نکو چگونه بود؟

عشق جز رنج و جان سپاری نیست

ای که در عشق عافیت طلبی

غلطست این که می شماری نیست

هر کجا عشق، مستی و پستیست

علم و زهد و بزرگواری نیست

عاشق تر از سرزنش کجا ترسد؟

عاشقی جز که بردباری نیست

بر سر کوی عاشقان چه کند

هر کرا برگ عجز و خواری نیست؟

گو برو آب روی خویش مبر

هر کرا روی خاکساری نیست

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم