شمارهٔ ۷۴
دلم هر شب از عشق چندان بنالد
که از آه او چرخ گردان بنالد
ندانم چه بیماریست این که جانم
ننالد ز درد و ز درمان بنالد
برقص اندر آید دل از سینۀ من
سحرگه که مرغی ز بستان بنالد
چو چنگ ارزنی یک سرانگشت در من
ز من هر رگی برد گرسانی بنالد
اگر بشنود کوه نالیدن من
ز درد دل من دو چندان بنالد
لبی کو بخاک درش تشنه باشد
عجب نیت کز آب حیوان بنالد
بتیمار هجران گرفتار گردد
هر آن دل که از نازجانان بنالد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم