شمارهٔ ۱۴۵


کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟

چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟

بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن

که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری

حکایت غم دل با تو من چرا گویم؟

تو خود ز حال من و دل فراغتی داری

بکار عشق تو در هستم آنچنان بیدار

که کار من همه بی خوابیست و غمخواری

تو حال بنده چه دانی؟ که بگذرد شبها

که نرگس تو نبیند بخواب بیداری

ز آفتاب فلک پیش من عزیزتری

وگر چه دایم در پرده، سایه کرداری

مرا که آرزوی آفتاب خانگی است

چه کرد خیزد ازین آفتاب بازاری

بزیر زلف تو منزل گرفت نیکویی

ز چشم مست تو پرهیز کرد هشیاری

شود سیاهی شب شسته از رخ عالم

گر اب روی ترا اشک من کند یاری

ولی چه سود؟ که هر احظه چرخ آموزد

ز عکس زلفتو و بخت من سیه کاری

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم