شمارهٔ ۱۵۴
ترسم آن نوش ز لب کم سخنی
در زبانها فتد به بی دهنی
زاهد ار بیند آن دو لعل چو می
ساتکینی کشد برو سه منی
رنگ و بوی از رخ و خطش گیرد
دیبۀ چین و نافه ختنی
ای که از چهره ماه بر فلکی
وی که از قدّ سرو در چمنی
با چنین چشم و روی و لب که تراست
با گل و نرگس و سمن بزنی
از رخ و غمزه خنجر و سپری
آفتابی تو یا گل و سمنی
چون خرامی بگاه آمد شد
فتنۀ صد هزار مرد و زنی
بی میانی، چرا کمر بندی
تا مرا در غلط همی فکنی
پشت مشک و بنفشه بشکتی
آخر این زلف برکه می شکنی؟
گر چه در زلف تست جای دلم
در میان دل غمین منی
تا بدانی که از لطافت و حسن
هم تو در بند زلف خویشتنی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم