شمارهٔ ۱۵۸


فصّاد چو بررگ تو نشتر بگماشت

خون در تن ازین تغابین نگذاشت

خون دید روان از رگ تو دل پنداشت

کازرده شد آن رگی که با جانم داشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم