شمارهٔ ۶۳ - وله ایضا فی استدعا التّبن


اسبم دی گفت می روم من

کاریت بجانب عدم نیست

گفتم که دمی بپای و گفتا

درآخور تو برون زدم نیست

میمیرم از آرزوی کاهی

و اندر تو به نیم جو کرم نیست

گر برگ ستور داریت نیست

بفروش چه داریم ستم نیست؟

جو ز آخر چرب باز کردی

یک توبره کاه خشک هم نیست؟

تا کی ز نشت وزین بر پشت؟

خود زین شکم تهیت غم نیست؟

جز راه به پشت من ندانی

می پنداری مرا شکم نیست

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم