شمارهٔ ۶۹ - ایضا له


آمد رهی به خدمت و تادیر گه نشست

وانگه ندیده چهرة مخدوم بازگشت

راهی دراز بود و ز تاثیر آفتاب

چون سنگ بود کآمد و چون موم بازگشت

آمد به درگهت متظّلم ز روزگار

دادش نداد دولت و مظلوم بازگشت

تا آن زمان نشست که سلطان نیمروز

از ترکتاز مملکت روم بازگشت

ای پرده دار لطف کن و خواجه را بگوی

کامد رهی بخدمت و محروم بازگشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم