شمارهٔ ۲۴۸ - ایضا له


گفتم چو بسته ام کمر بندگیّ تو

بهر میان خویش ز جوزا کمر خرم

در خاطرم نبود که بر خوان دولتت

آب آنگهی خورم که به خون جگر خرم

لایق شناسی از کرم خود که بردرت

من جان برایگان دهم و نان به زر خرم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم