شمارهٔ ۲۴


خدایگانا آنی که طاق ایوانت

ز راه قدر و محل باستاره باشد جفت

نماند خصم تو را هیچ مهره در گردون

که دست قهر تو آن را به نوک نیزه نسفت

ز حال و قصّه من بنده آگهی دانم

که پیش رای تو پیداست رازهای نهفت

ز روزگار به روزی نشسته ام نه چنانک

دگر دو شب به یکی جایگه توانم خفت

زمین ز خون قزل ارسلان هنوز گلست

مرا ز حادثه صد گل به تازگی بشکفت

بدین که بر سر من رفت هر کجا باشم

چه شکرها که من از روزگار خواهم گفت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم