شمارهٔ ۲


یار میخواره من دی قدحی باده به دست

با حریفان ز خرابات برون آمد مست

بر در صومعه بنشست و سلامی در داد

سرِ خُم را بگشاد و در غم را بست

دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو

گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست

زلف زنجیر وَشش کز سرایمان برخاست

رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست

پشت بر صومعه کریدم و سوی بتکده روی

خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست

با حریفان قلندر به خرابات شدیم

زهد بر هم زده،کاسه به کف و کوزه به دست

چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره

که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم