شمارهٔ ۲۶ - فرهاد و بیستون
شاخِ گل از نازکیّ یار یادم می دهد
برگ گل زان گلرخ رخسار یادم می دهد
چون روم درکوه تا از یاد او فارغ شوم
می خرامد کبک و زان رفتار یادم می دهد
هر کجا بینم گلی با خار میسوزم که آن
همدمیّ یار با اغیار یادم می دهد
داستان تیشه فرهاد و کوه بیستون
خار خار سینه افکار یادم می دهد
چون روم درگلستان کز خویش آسایم دمی
بانگ بلبل ناله های زار یادم می دهد
رسته بودم از جفایش وه که جور روزگار
باز خونریزی آن خونخوار یادم می دهد
جان شیرین سوزدم چون شعر محیی بشنوم
زانکه شیرینی آن گفتار یادم می دهد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم