شمارهٔ ۱۰۹۲


به دام عشق درآویختم دگرباره

ز شهر فتنه برانگیختم دگرباره

هزار بار همه خاکِ آستانة دوست

به خونِ دیده برآمیختم دگرباره

چو پیش ازین که برآشفته بودم از مردم

نفور گشتم و بگریختم دگرباره

نزاریا چه کنی قصّه هم چنان می‌گوی

به دامِ عشق درآویختم دگرباره

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم