شمارهٔ ۱۰۹۵
زین پیش اگر مجنون دیوانه بُد اکنون که
از شبنم عشقِ او یک قطره و جیحون که
مجنون همه ی لیلی لیلی همه ی مجنون
این جا نه دویی باشد لیلی چه و مجنون که
چون موج برانگیزد چون اسب برون تازد
در معرض این و آن دریا چه و هامون که
دانم که نمیداند مفروغ ز مستأنف
گر معرفتی داری مافوق که مادون که
یک جوهرِ فرد آمد در عالم کثرت عشق
بر هم زدگان دانند افسرده که مجنون که
دیرینه حکایتها با اوست نزاری را
تا خود چه کند عرضه بر رایِ همایون که
خونِ رز و خونِ دل تا چند خوری هر دو
تا خود که برون آید از عهده ی این خون که
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم