شمارهٔ ۱۲
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمیآرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریهها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خونفشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم